به نام خدا
خاموش نشسته است؛ گویا فقط مینگرد. اما اگر کمی دقت کنی صدایی دلنواز از آن به گوش میرسد. صدایی از جنس تفکر، از جنس اندیشه و ندایی برای دعوت به بهتر اندیشیدن و بهتر زندگی کردن.
چشمانت را ببند. صدایش را میشنوی؟ صدایی به وسعت تمام دنیا و گذر تمام اعصار. صدای گذر از روزهای تلخ و شیرین تاریخ، صدای شادی و غم، جنگ و عشق و داستان روزمرگی ها و صداهایی که در هم قاطی شدهاند.
کم کم رایحهای به مشامت میرسد و هی بیشتر و بیشتر میشود. بوی شیرینی و عطر خوش گل روی میز که لبخندی بر لبانت میآورد. بوی عجیب و غریبی که از دودکش یک قطار بیرون میآید، بوی اندکی ترس را هم میتوانی احساس کنی. کمی بعد صدای یک انفجار با بوی باروت ترکیب میشود و تو بیهوا و شاید از ترس چشمانت را باز میکنی.
چشمانت را که باز میکنی مخلوطی از رنگ ها در هوا میبینی. قرمز، سبز، زرد و تمام رنگهایی که میشناسی و نمیشناسی. کم کم چیزهایی آشکار میشود. حالا دختری که گلی میچیند و روی میز میگذارد میبینی، قطاری که از سمتی به سمت دیگر میرود و سربازانی که سوار بر آن و با ترس به بیرون مینگرند. آن طرف هم فلاسفهای که دور یک میز جمع شدند و داد و فریادشان بلند شده کم کم ظاهر میشوند و حالا چیزهای جدیدتری هم میبینی.
بو و رنگ و رایحه تاریخ و فلسفه و علم و داستان و روانشناسی و چیزهایی که هنوز کشف نکردهای با هم قاطی شده و حالا انگار اینجا دنیای دیگری است.
تو حالا همراه با کتابها قدم به دنیایی تازه میگذاری. دنیایی از جنس تفکر، از جنس اندیشه و جایی برای بهتر اندیشیدن و بهتر زندگی کردن.
همراه با ما وارد دنیای تازهای شوید...