#برشی_از_کتاب📚
#رهش
#رضا_امیرخانی
علا چشم از راهِ بیانتهای جلوِ روش و صفِ ارباب رجوعها برمیگیرد و نگاه میکند به آسمان.انگار میخواهد مرا پیدا کند.صدای مرا شنیده است.نه؛انگار میخواهد گلایه کند؛نه به شهردارِ منطقه،نه به شهردارِ ابرشهر...انگار میخواهد شکایت ببرد به خودِ خدا... به آسمان نگاه میکند.ما را نمیبیند.میخواهد ما را دور بزند و بالاتر از ما،خدا را ببیند.نمیداند که اگر بالا را نگاه کند و مرا و ایلیا را نبیند،خدا را هم نمیتواند ببیند...
کاش علا هم بود و از این ارتفاع شهرش را،شهرداریش را و شهردارش را میدید.باید پایین برویم،اما بالاتر میرویم...پایین را نگاه میکنم.ما بالا میرویم.شهر هم بالا میآید.خاکستریِ شهر بالا میآید...تکان میخوریم،شهر هم تکان میخورد و میلرزد...پدر را میبینم دور است از ما.و مادر را...فکر میکردم فقط از خاک اتصال دارم بهشان...حالا میفهمم که از این بالا،از هوا هم میشود متصل شد بهشان...به بابا میگویم ما این بالاییم...بالای شهر...ش...ه...ر...بابا میخندد و از جایی سبز میگوید:《ر...ه...ش...》انگار صدا به دیوارهای خورد و برگشت.ش...ه...ر...رفت و ر...ه...ش...برگشت.
_رَهِش عجب نام خوبی است برای اِیربُرن شدن و از زمین بلند شدن...