قصه دلبری...
سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۴۹ ب.ظ
#معرفی_کتاب📕
#قصهی_دلبری
فرمانده بسیج دانشگاه که شبیه شهدا بود
همراه رفقایش همیشه میشد کنار شهدای گمنام پیداش کرد .
صدای خوبی داشت و نوحه میخوند و پایه ی هیئت .
همیشه سرش پایین بود و به چشم پاکی تو فامیل معروف بود . از دار دنیا یه موتور تریل داشت .
اما عاشق یه دختر خانم میشه و ...
از سوریه که بر میگشت اصلن هیچی نمیگفت ولی من با ترفند های خاصی ازش حرف میکشیدم . یه بار بابام گفت نمیخواد دیگه بری اونم گفت من با نرفتنم مشکلی ندارم ولی قیامت شما جواب حضرت زهرا رو بدی ؟ پدرم دیگه نتونست حرفی بزنه و مادرم زد زیر گریه .
بعضی ها هم میگفتند رفته سوریه قصی القب شدی و آدم میکشی راستی تا حالا چند نفرو کشتی ؟ اونم حواب میداد : ....
ارسالی از آقای موسوی_دانشکده سلامت