#معرفی_کتاب📕
#طریق_بسمل_شدن
#محمود_دولتآبادی
داستان پیچیدهی ما، شاملِ یک راوی است که این راوی، روایتِ راویِ دیگری را بیان میکند، که آن راوی هم دارد یک روایتی را بیان میکند. اما اصل داستان، روایتِ راوی دوم است.
راوی اول همان نویسنده است. راوی دوم شخصی تحصیل کرده و نویسندهای از کشور عراق است به نام "ابوعلاء".
راوی دوم یعنی همان شخص ابوعلاء نام، در منطقهی نظامی عراق، و در زمان جنگ ایران و عراق است. ابوعلاء تحت فشار سرگردی است که از او میخواهد داستانی ساختگی علیه اسیران ایرانی را برای جهان بنویسد. او معتقد است که تاثیر نوشتن مطلب از پخش مطلب به صورت فیلم و... در رسانهها بسیار بیشتر است. (روایت ساختگی از این قرار است که ۲ اسیر ایرانی در زندان، یکی از اسرا را به قتل میرسانند. دلیلشان هم این است که مقتول قصد تجاوز به آنها را داشته! کشتن یک اسیر توسط دو اسیر...)
روایتی که ابوعلاء درحال نوشتن آن است هم از این قرار است که ۷ نفر ایرانی در تپهای در محاصرهی عراق، تشنه و گرسنه گیر افتادهاند. چند قدمی آنها پایین سنگرشان یک مخزن آب است، اما وجود یک تکتیرانداز در سنگری مقابلشان مانع از دسترسی آنها به آب میشود، ...
متن کامل نقد و معرفی👇
http://fateme-hasanpour.blog.ir/post/نقد-و-معرفی-کتاب-طریق-بسمل-شدن
#چرا_کتاب_نمیخوانیم؟
با نگاهی به منابع مختلف که علل کتابنخوانی را مورد بررسی قرار دادهاند،میبینیم برخی ،دلایلی چون تنبلی یا مشغلهی زیاد یا گران بودن کتابها و... را بیان میکنند.اما به نظر میآید هیچکدام از این دلایل درست نباشد و یا شاید علت اصلی عدم مطالعه نیستند.
چرا که در کشورهای دیگر میبینیم با وجود ساعت کار مفید بیشتر و گران بودن کتاب،میزان مطالعهی مردم بیشتر از ما میباشد.
لذا برخی علل کتابنخوانی را ذکر خواهیم کرد تا با شناخت آنها در برنامهریزیهایمان برای بازسازی فرهنگ مطالعه دقت بیشتری به عمل آوریم.
۱.یکی از دلایلی که افراد به کتاب خواندن روی نمیآورند،اطمینان به آموختههایشان است.
بسیاری از مردم از اینکه اطلاعاتشان و شاید در بسیاری موارد عقایدشان سست شود،نگرانند.
ما از اینکه مجبور به پذیرفتن نادرستی دانستههای قبلی خود شویم،نگرانیم و از اینکه در مبانی فکریمان شک کنیم میترسیم.
در حالیکه با خواندن کتاب،با شک کردن در مبانی فکری و تحقیق در آنها،باورهای خودمان را محکم میکنیم و با اطمینان بیشتر،عقایدمان را میپذیریم.
اگر با کتابخواندن و تفکر و تعقل به عقیدهای رسیدیم، نه از سوال دربارهی آن میترسیم و نه در اثبات آن به مشکل میخوریم و میدانیم که برای سوالهای موجود و شبهاتی که وارد میشود،پاسخی داریم.
ادامه دارد...
#معرفی_کتاب
از مستند های داستانی حدادپورجهرمی برایتان بگویم...
شاید شیوه ای نوین باشد
که مسائل سیاسی و امنیتی کشور خود و کشورهای همسایه را در قالب داستانی هیجان انگیز و واقعی مطرح میکند.
شیوه ای که سالهاست بزرگان اهمیت آن را یاداوری کردند...
زیرا گاهی مسائل مهم امنیتی سیاسی را نمیتوان به اکثریت جامعه گفت و خیلی وقت ها پذیرا نیستند...
بسم الله الرحمن الرحیم
#معرفی کتاب: #دکتر_بدو !
اثر: #دکتر_رضا_منتظر
خاطرات سرتیپدوم #غلامحسین_دربندی
از امدادرسانی در دفاع مقدس
💣آنچه واضح است این است که، جنگ همواره با خون و خونریزی همراه بوده؛ و از این جهت، یکی از مهمترین ارکان جنگ، حضور و فعالیتِ بهموقعِ نیروهای امدادرسانی در این میدانها است.
#معرفی_کتاب📕
#قصهی_دلبری
فرمانده بسیج دانشگاه که شبیه شهدا بود
همراه رفقایش همیشه میشد کنار شهدای گمنام پیداش کرد .
صدای خوبی داشت و نوحه میخوند و پایه ی هیئت .
همیشه سرش پایین بود و به چشم پاکی تو فامیل معروف بود . از دار دنیا یه موتور تریل داشت .
اما عاشق یه دختر خانم میشه و ...
از سوریه که بر میگشت اصلن هیچی نمیگفت ولی من با ترفند های خاصی ازش حرف میکشیدم . یه بار بابام گفت نمیخواد دیگه بری اونم گفت من با نرفتنم مشکلی ندارم ولی قیامت شما جواب حضرت زهرا رو بدی ؟ پدرم دیگه نتونست حرفی بزنه و مادرم زد زیر گریه .
بعضی ها هم میگفتند رفته سوریه قصی القب شدی و آدم میکشی راستی تا حالا چند نفرو کشتی ؟ اونم حواب میداد : ....
ارسالی از آقای موسوی_دانشکده سلامت
#برشی_از_کتاب📚
#رهش
#رضا_امیرخانی
علا چشم از راهِ بیانتهای جلوِ روش و صفِ ارباب رجوعها برمیگیرد و نگاه میکند به آسمان.انگار میخواهد مرا پیدا کند.صدای مرا شنیده است.نه؛انگار میخواهد گلایه کند؛نه به شهردارِ منطقه،نه به شهردارِ ابرشهر...انگار میخواهد شکایت ببرد به خودِ خدا... به آسمان نگاه میکند.ما را نمیبیند.میخواهد ما را دور بزند و بالاتر از ما،خدا را ببیند.نمیداند که اگر بالا را نگاه کند و مرا و ایلیا را نبیند،خدا را هم نمیتواند ببیند...
کاش علا هم بود و از این ارتفاع شهرش را،شهرداریش را و شهردارش را میدید.باید پایین برویم،اما بالاتر میرویم...پایین را نگاه میکنم.ما بالا میرویم.شهر هم بالا میآید.خاکستریِ شهر بالا میآید...تکان میخوریم،شهر هم تکان میخورد و میلرزد...پدر را میبینم دور است از ما.و مادر را...فکر میکردم فقط از خاک اتصال دارم بهشان...حالا میفهمم که از این بالا،از هوا هم میشود متصل شد بهشان...به بابا میگویم ما این بالاییم...بالای شهر...ش...ه...ر...بابا میخندد و از جایی سبز میگوید:《ر...ه...ش...》انگار صدا به دیوارهای خورد و برگشت.ش...ه...ر...رفت و ر...ه...ش...برگشت.
_رَهِش عجب نام خوبی است برای اِیربُرن شدن و از زمین بلند شدن...
#برشی_از_کتاب 📚
رئیس ها و دفتر ها!
حالا خوب است فقط دوسال است از پیروزی انقلاب می گذرد آن وقت این قدر قیافه میگیرد. انگار از دماغ فیل افتاده! انقلاب کردیم که بگوییم
مقام ها ی مادی و دنیایی ارزشی ندارد و فقط بهانه ای است برای خدمت بیشتر و... اما همین اول کار، خوب ماهیت خودشان را نشان دادند.معلوم شد این شعار ها یعنی فقط کشک!
آقایان دنبال پست و مقام خودشان بودند.برای همین هم به جان شاه افتادند. والّا کی دلش برا مردم سوخته؟
کی دنبال خدمت است؟! نمونه اش همین اقا.انگار نه انگار به خاطر جنگ آمده جبهه.اصلا وظیفش هست بیاید خط مقدم. رفته یک گوشه جای بی خطر ،دفتر دستک راه انداخته که مثلا دارد جنگ را فرماندهی میکند.
ای کلابردار....!من ساده لوح را بگو که میخواستم مسائل مهم مربوط به جنگ را با او درمیان بگذارم. حالا که مرا در تشکیلاتش سر کار گذاشتند میروم پیش نماینده امام.وای به حالش اگر او هم قیافه بگیرد و رئیس های دفترش مرا دست به سر کنند. آن موقع پته همشان را میریزم روی آب. طاغوت که شاخ دم ندارد. همین ادا اطوار هاست دیگر.خدا به این یکی رحم کند.و الّا همه عصبانیتم را سر او خالی میکنم.کار شخصی که ندارم. بخاطر همین آب و خاک دارم جوش میزنم.آنوقت آقایان سردمدار نظام در منطقه جنگی هم دست از امروز و فردا کردنشان بر نمیدارند....میدانم چه بلایی سرشان بیاورم... وارد سالن میشوم.روی تخت سربازی نشسته و در خطوط سیاه کاغذ هایش فرورفته است.باید با تحکم صحبت کنم.جوری که بترسد و و دفتر نماینده امام را نشانم دهد.آنوقت دیگر نیاز به هماهنگی و وقت قبلی و... نیست.سرم را میگذارم پایین و می روم داخل . میایستم گلویی صاف میکنم .زور میزنم صدایم کلفت شود و هوار میکشم...جناب با شما هستم. مرا به دفتر امام راهنمایی کنید همین الآن...
سرش را بالا می آورد.انگار هنوز غرق نوشته هاست.عینکش را جا به جا کرده و سر تا پایم را وراندازمیکند.
برافروختگی مرا که می بیند تبسمی میکند.
_سلام علیکم برادر.خودم هستم.امرتان.. ؟
خشکم زده بود.او خییلی با بنی صدر فرق داشت.نماینده امام بود
#نمنم_آفتاب(سید حمید مشتاقی نیا)
_داستان های کوتاه زندگی رهبر_
ارسالی از خانم تنهایی_دانشکده توانبخشی
دلم میخواهد همه چیز دروغ باشد. تو هنوز زنده باشی، درِ تابوت دوباره باز بشود و ما تو را ببینیم که از خوابی دراز و دور بیدار میشوی و به ما لبخند میزنی.💔
باز سوار ماشین خودمان بشویم. از تونل دراز و تاریک عبور کنیم و در بیشهکلا باشیم. تو و امیر بدوید سمت دریا و من از دور نگاهتان کنم، برایتان لبخند بزنم...❤️
تیرماه ۱۳۸۱
آخرین سطر از #آسمان، دوران به روایت همسر شهید💛
"این قهرمان مردی است که من سالهای درازی است که دوستش دارم. حالا خوب میدانم سهم تمام لیلیها بیمجنون ماندن است..."
ارسالی از خانم رحمانی_دانشکده سلامت