نقش بر آب
#فوق_العاده_است.
#حتمابخوانید
نقش بر آب
از رفتار ها و نگاه های مشکوکشان باید حدس میزدم که برنامه ای دارند.بعضی هاشان ما را که میدیدندمرموزانه به هم چشمک میزدند. مطمئن بودم نقشه ای دارند؛ اما در ذهنشان چه میگذشت نمیدانستم.تا اینکه رسیدیم به راهرویی که به اتاق جلسه ختم میشد.آنجا بود که دیگر دستشان رو شد.نامرد ها !حیله ی شیطنت آمیزی را طرح کرده بودند.در خیلی عرصه ها کم اورده بودند و حالا میخواستند با این رفتار ،خودشان را برتر و زیرک تر نشان دهند.
از دیدن درِ راهرو خشکم زده بود.آن را کوتاه ساخته بودند طوری که هرکس قصد ورود به راهرو را دارد مجبور شود
#سرش_را_خم کند. سر خم کردن آن هم در مقابلِ.....؟احترام اجباری آن هم به یک شی بی ارزش؟!خودشان میدانستند ما به صاحب آن هم حاضر نبودیم تعظیم کنیم.دوربین هایشان را کاشته بودند آن طرف در که این صحنه را به تمام دنیا نشان بدهند.لحظات داشت به سرعت میگذشت.فرصتی برای اعتراض نبود. در را که نمیشد از جا کند.راه دیگری را هم برای عبور همراهان سراغ نداشتیم.دلم آشوب شده بود.قلبم داشت از جا کنده میشد. هر چه در توان داشتم به ذهنم فشار اوردم.اما فایده ای نداشت.تا آنموقع تجربه چنین برخوردهایی را نداشتم.این هم برای خودش جنگی بود.یک جنگ سیاسی.شکست در آن به معنای آبروریزی برای چندین میلیون نفر ایرانی بود.یکی به عربی داد زد:رئیس جمهوری اسلامی ایران وارد میشوند.سرم گیج رفت.ای کاش به این سفر نمی آمدم وچنین صحنه ای را هرگز نمیدیدم.آنها میخواستند در تمام دنیا مارا تحقیر کنند
و اینطوری به صدام روحیه بدهند.شیطنت ناجوانمردانه ای بود.آقا به همراه محافظین و هیئت همراه ، قدم به قدم به در راهرو نزدیک تر میشد.چشمان میزبانان برقی زد.لبخند مرموزانه ای بر چهره شان نقش بست.
آقا نگاهی به در انداخت با این که نمیدانست آن طرف چه خبر است اما.....
...آقا نگاهی به در انداخت با این که نمیدانست آن طرف چه خبر است اما فهمید که توطئه ی سیاسی انتظارش را میکشد.آن جا پای آبروی یک ملت در میان بود .با خودم گفتم الآن است که عصبانی شود و داد و بیداد کند شاید هم راهی که آمده را برگردد؛ اما این
طوری خیلی بد میشد.غربی ها حتما از این اتفاق خوشحال میشدند.آقا بی اعتنا به اطراف با آرامش به در راهرو رسید. یعنی میخواست رد شود؟
خواستم داد بزنم
آقا جان صبر کن نرووو.آقا!...
اما.. ایشان درست در آستانه در ایستاد.
لحظه ای مکث کرد. من با نگرانی به همراهان نگاه کردم.آنها نیز دچار اضطراب بودند.دوربین ها به اتفاق به روی در زوم کرده بودند .آقا یک آن برگشت. انگار میخواست چیزی بگوید.
قدری خم شد شاید چیزی از دستش افتاده بود اما نه همانطور عقبی پایش را بلند کردو وارد راهرو شد.
خدای منن!!!
چه صحنه ای.
لبخند رضایت و پیروزی بر صورت اعضای هیئت ایرانی میدرخشید.میزبان های ما دیگر اینجایش را نخونده بودند.چهره هاشان بر افروخته بود و عصبانیت از رفتارشان زبانه میکشید.
سریع دوربین ها را خاموش کردند.
یکی دوید و عکس رهبرشان را از روی دیوار مقابل پایین اورد.شکست تلخی بود.دلم میخواست به یاد سال های کودکی زبان در بیاورم و انگشت اشاره ام را روی بینی بمالم.
آخخ چه کیفی داشت!🤗🤩
برگرفته از کتاب #نمنم_آفتاب
داستان های کوتاه از زندگی رهبر
ارسالی از خانم تنهایی_دانشکده توانبخشی