هم‌اندیشان ۱۳۴۸

هم‌اندیشان راهی به سوی کتاب، فرهنگ، اندیشه

هم‌اندیشان ۱۳۴۸

هم‌اندیشان راهی به سوی کتاب، فرهنگ، اندیشه

هم‌اندیشان ۱۳۴۸

کارگروه دانشجویی کتاب و کتابخوانی انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی(ره)

هر کس که با کتاب‌ها 🌺🍃
آرامش یابد، 🌺🍃
راحتی و آسایش از او سلب نمی‌گردد. 🌺🍃

🍃 "امام علی(ع)"🍃

این صفحه توسط یکی از اعضای گروه هم‌اندیشان مدیریت می‌شود.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴۶ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۳
آذر

تندخوانی شروع با بسم الله😍

✅کارهایتان را با بسم‌الله الرحمن الرحیم انجام دهید تا نورانی شود.


#تندخوانی

#قسمت_پنجم

۰۲
آذر



دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 46 ثانیه 


چند وقت پیش زمان شرکت در جشنواره مروجان بود؛ ما هم در زمان تمدید شده در این طرح شرکت کردیم.😊


این هم کلیپی از فعالیت‌های یکساله‌ی ماست؛


جا داره از همه‌ی مروجانی که در این یک سال، در گسترش فرهنگ کتابخوانی با ما همکاری کردند، سپاسگزاری کنیم.

ممنون از همراهیتان✌ 🙏

#کتابخوانی

#هم‌اندیشان 

۰۲
آذر

وقتی دلی

#وقتی_دلی 

#انتشارات_شهرستان_ادب

#معرفی_کتاب 

مسلمانان مراوقتی دلی بود.....

وقتی دلی رمانی است تاریخی در مورد یکی از اصحاب خاتم پیامبران. فردی که از خانواده ای ثروتمند زاده شده و زیبارو است. پدر او «عمیر» و مادرش «خناس» از ثروتمند ترین افراد مکه اند و این شایعه همواره نقل مجالس کفار قریش بوده که مشتی فقرا و گدایان در اطراف محمد (ص) جمع شده اند، اما همانطور که بیان شد این جوان دو ویژگی داشت که از این لحاظ اسلام آوردنش کفار را عصبانی کرد: یکی این که خانواده اش پولدارترین خانواده مکه بودند. «عمیر»، پدرش بسیار فرد ثروتمندی بود و علاوه بر این همسرش «خناس»، مادر وی هم زن بسیار ثروتمندی بوده و اگر نگوییم این خانواده ثروتمندترین خانواده مکه هستند، لااقل یکی از ثروتمندترین خانواده های مکه اند. این جوان همان مصعب است. مصعب بن عمیر.

جالب است بدانید که مصعب بن عمیر شخصت اصلی رمان وقتی دلی، ملقب به اولین قاری قرآن اسلام است چرا که قرآن را به زیبایی تلاوت می کرده. مصعب در جنگ احد با از دست دادن دو دست خود و مورد اثابت نیزه قرار گرفتن به شهادت می رسد و اولین شهیدی است که بدون کفن دفن می شود.


ارسالی از خانم پورمحمد _دانشکده پرستاری

۰۲
آذر


فقط مجهز به ایمان و حقیقت باشید؛ انسان واقعی باشید؛ اگر چنین شدید پیروزی از آن شماست...

و لا تهنوا و لا تحزنوا...

#پیروزی_حق_بر_باطل

#شهید_مطهری

۰۲
آذر

#برشی_از_کتاب 📓


آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دو نماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: "این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و… اما من را بی حساب و کتاب بردند.

رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"


سپس در همان شب ایشان به همراه چند نفر از دوستان به سمت منزل احمدآقا که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین! بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...."


از کتاب #عارفانه 

#شهید_احمدعلی_نیری

۰۲
آذر

در جبهه غرب خبری نیست

#معرفی_کتاب📕 

#در_جبهه_غرب_خبری_نیست

"... در واحد پهلویی ما جسد چند نفر را پیدا کردند که با همان سرنیزه‌ی ارّه‌ای دماغشان را بریده و چشم هایشان را از کاسه درآورده بودند بعد توی دماغ و دهانشان آنقدر خاک چپانده بودند تا خفه شوند...ما به درندگانی وحشی تبدیل شده ایم... حقیقت این است که در سه چیز استاد شده ایم: قمار، فحش و جنگ!"

۰۲
آذر

#برشی_از_کتاب 📕

#فرنگیس 


شب آرام آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مرد‌ها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «اقل کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند، دست تنها چه کنیم؟


در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلانغرب هم نیرو‌های خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه!...»


🔺️کتاب 《فرنگیس》 شامل خاطرات فرنگیس حیدرپور،بانوی شجاع و غیور خطه‌ی گیلانغرب است که پس از حمله‌ی عراقی‌ها به روستای محل تولدش، در حالیکه ۱۸ سال داشت، در برخورد با دو سرباز عراقی ، یکی را کشته و دیگری را اسیر می‌نماید. 

این کتاب در ۱۲ فصل تنظیم شده است و از دوران کودکی، ازدواج،آغاز زندگی مشترک و نسبتا خوش این زوج، آغاز جنگ تحمیلی و بمباران‌‌ها، دوران آوارگی فرنگیس و خانواده‌اش و دیگر ساکنان روستا و...را روایت می‌کند.

۰۲
آذر

#کتاب که میخوانی دیگر ذهنت خالی و‌ پوچ نیست...

📊تحلیل پیدا می کنی... حتی اگر غلط...

🌀دیگر #حزب_باد نیستی!


🤔پ،ن در حاشیه: البته کتاب های مفید بخوانید که  به تحلیل درست برسید!!!

#فرهنگ_کتابخوانی


📚کانال«پاتوق معرفی کتاب»📖

@book_room

۰۲
آذر

احضاریه

🔴📔#احضاریه 

#علی_موذنی 

#نشر_اسم

.

احضاریه در قالب اثری دینی در رفت و برگشت بین گذشته و حال، روایتی از زندگی یک روزنامه نگار نویسنده است که برای سفر به کربلا نه دعوت که احضار می شود.

موذنی در این اثر از رخدادهایی مانند زیارت و آئین راهپیمایی عظیم اربعین برای نقل داستانی از حیات حضرت زینب سلام الله علیها بهره برده است.

.

#برگی_از_کتاب 👇

باز گمش کردم دلم می خواست برایش درد دل کنم و بپرسم چرا فقط من باید این وسط مریض شوم و به آن حال بیفتم. شما که دکترید، راهنمایی ام کنید. و بگویم دکتر جان من فکر می کنم از شدت ضعف دچار مالیخولیا شده ام و به قول شما پزشک ها گرفتار سندرم حاج ناصر شده ام و ویروسی در ذهن من به فحش فعال شده است که هر چه پیش تر می روم، سلول های بیشتری را از من دربرمی گیرد. بفرما. سر و کله اش پیدا شد و این بار مشتی بادام ریخت توی مشتم و رفت. هیچ سوالی نکرد. نپرسید «خوبی؟»، نگفت «تصمیمت چیست؟»، عین فرفره رفت. چهارده تا بادام بود. دستش را خواندم. حتما به نیت چهارده معصوم. می خورم. بسیار خوب. فحشت هم نمی دهم. چون اینجا نجف است و علی هست و آه ... ‎

 #پیشنهاد 

#کتاب_احضاریه

ارسالی از خانم پورمحمد _دانشکده پرستاری 

۰۲
آذر

#برشی_از_کتاب 

#مرد_رویاها

#سید_مهدی_شجاعی

چمران:

ببین عزیز! من نمی خوام خلاف قولم عمل کنم، ولی یک واقعیتی رو بهت میگم، اگر بعد از دونستن و فهمیدن اون، همچنان سر پیشنهادت بودی، من موافقم.



پروانه: (ذوق زده)

ممنونم که موافقی! اون واقعیت هرچی باشه تاثیری تو درخواست من نداره.



چمران: 

اون واقعیت ممکنه یک کمی تلخ باشه، ولی به هر حال واقعیته و برای تو که می خوای به یکی از انتخاب های بزرگ زندگیت دست بزنی، دونستنش لازمه.



پروانه:

تو که کشتی منو! بگو!



چمران:

و اون اینه که «من مرد زندگی نیستم.»



پروانه: (جا می خورد)

یعنی چه؟



چمران:

من یک تکلیفی تو این عالم دارم که فکر می کنم برای انجام اون به دنیا آمدم. نگاه نکن به دکترای فیزیک پلاسما، نگاه نکن به پیشنهادهای وسوسه انگیز شرکت های بزرگ آمریکایی... من به زودی همه اینها رو باید بگذارم و برم.



پروانه:

کجا بری؟



چمران:

به دنبال انجام اون تکلیف.‌‌