هم‌اندیشان ۱۳۴۸

هم‌اندیشان راهی به سوی کتاب، فرهنگ، اندیشه

هم‌اندیشان ۱۳۴۸

هم‌اندیشان راهی به سوی کتاب، فرهنگ، اندیشه

هم‌اندیشان ۱۳۴۸

کارگروه دانشجویی کتاب و کتابخوانی انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی(ره)

هر کس که با کتاب‌ها 🌺🍃
آرامش یابد، 🌺🍃
راحتی و آسایش از او سلب نمی‌گردد. 🌺🍃

🍃 "امام علی(ع)"🍃

این صفحه توسط یکی از اعضای گروه هم‌اندیشان مدیریت می‌شود.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۷۰ مطلب با موضوع «معرفی کتاب :: کتابهای داستانی» ثبت شده است

۲۴
مهر

نه آبی نه خاکی


بسم رب الشهدا


#معرفی_کتاب

#نه_آبی_نه_خاکی

#علی_موذنی


✔️این کتاب واقعا عالی بود؛

✔️یکی از زیباترین آثار، در حوزه‌ی دفاع مقدس است که اکیداً اکیداً به خواندنش توصیه می‌شود.


✔️کتاب در قالب خاطرات یک رزمنده به نام #شهید_سعید_مرادی نوشته شده است.

۲۴
مهر

#معرفی_کتاب📕

#طریق_بسمل_شدن 

#محمود_دولت‌آبادی

داستان پیچیده‌ی ما، شاملِ یک راوی است که این راوی، روایتِ راویِ دیگری را بیان میکند، که آن راوی هم دارد یک روایتی را بیان می‌کند. اما اصل داستان، روایتِ راوی دوم است.

راوی اول همان نویسنده است. راوی دوم شخصی تحصیل کرده و نویسنده‌ای از کشور عراق است به نام "ابوعلاء".


راوی دوم یعنی همان شخص ابوعلاء نام، در منطقه‌ی نظامی عراق، و در زمان جنگ ایران و عراق است. ابوعلاء تحت فشار سرگردی است که از او می‌خواهد داستانی ساختگی علیه اسیران ایرانی را برای جهان بنویسد. او معتقد است که تاثیر نوشتن مطلب از پخش مطلب به صورت فیلم و... در رسانه‌ها بسیار بیشتر است. (روایت ساختگی از این قرار است که ۲ اسیر ایرانی در زندان، یکی از اسرا را به قتل می‌رسانند. دلیلشان هم این است که مقتول قصد تجاوز به آن‌ها را داشته! کشتن یک اسیر توسط دو اسیر...)


روایتی که ابوعلاء درحال نوشتن آن است هم از این قرار است که ۷ نفر ایرانی در تپه‌ای در محاصره‌ی عراق، تشنه و گرسنه گیر افتاده‌اند. چند قدمی آن‌ها پایین سنگرشان یک مخزن آب است، اما وجود یک تک‌تیرانداز در سنگری مقابلشان مانع از دسترسی آن‌ها به آب می‌شود، ...


متن کامل  نقد و معرفی👇

http://fateme-hasanpour.blog.ir/post/نقد-و-معرفی-کتاب-طریق-بسمل-شدن

۲۴
مهر

کتاب حیفا


#معرفی_کتاب 

از مستند های داستانی حدادپورجهرمی برایتان بگویم...

شاید شیوه ای نوین باشد

که مسائل سیاسی و امنیتی کشور خود و کشورهای همسایه را در قالب داستانی هیجان انگیز و واقعی مطرح میکند.

شیوه ای که سالهاست بزرگان اهمیت آن را یاداوری کردند...


زیرا گاهی مسائل مهم امنیتی سیاسی را نمیتوان به اکثریت جامعه گفت و خیلی وقت ها پذیرا نیستند...

۲۴
مهر

#معرفی_کتاب📕 

#قصه‌ی_دلبری


فرمانده بسیج دانشگاه که شبیه شهدا بود 

همراه رفقایش همیشه میشد کنار شهدای گمنام پیداش کرد . 

صدای خوبی داشت و نوحه میخوند و پایه ی هیئت . 

همیشه سرش پایین بود و به چشم پاکی تو فامیل معروف بود . از دار دنیا یه موتور تریل داشت .

اما عاشق یه دختر خانم میشه و ...




از سوریه که بر میگشت اصلن هیچی نمیگفت ولی من با ترفند های خاصی ازش حرف میکشیدم . یه بار بابام گفت نمیخواد دیگه بری اونم گفت من با نرفتنم مشکلی ندارم ولی قیامت شما جواب حضرت زهرا رو بدی ؟ پدرم دیگه نتونست حرفی بزنه و مادرم زد زیر گریه .

بعضی ها هم میگفتند رفته سوریه قصی القب شدی و آدم میکشی راستی تا حالا چند نفرو کشتی ؟ اونم حواب میداد : ....


ارسالی از آقای موسوی_دانشکده سلامت

۲۴
مهر

#برشی_از_کتاب📚

#ر‌ه‌ش

#رضا_امیرخانی 

علا چشم از راهِ بی‌انتهای جلوِ روش و صفِ ارباب رجوع‌ها برمی‌گیرد و نگاه می‌کند به آسمان.انگار می‌خواهد مرا پیدا کند.صدای مرا شنیده است.نه؛انگار می‌خواهد گلایه کند؛نه به  شهردارِ منطقه،نه به شهردارِ ابرشهر...انگار می‌خواهد شکایت ببرد به خودِ خدا... به آسمان نگاه می‌کند.ما را نمی‌بیند.می‌خواهد ما را دور بزند و بالاتر از ما،خدا را ببیند.نمی‌داند که اگر بالا را نگاه کند و مرا و ایلیا را نبیند،خدا را هم نمی‌تواند ببیند...

کاش علا هم بود و از این ارتفاع شهرش را،شهرداری‌ش را و شهردارش را می‌دید.باید پایین برویم،اما بالاتر می‌رویم...پایین را نگاه می‌کنم.ما بالا می‌رویم.شهر هم بالا می‌آید.خاکستریِ شهر بالا می‌آید...تکان می‌خوریم،شهر هم تکان می‌خورد و می‌لرزد...پدر را می‌بینم دور است از ما.و مادر را...فکر می‌کردم فقط از خاک اتصال دارم به‌شان...حالا می‌فهمم که از این بالا،از هوا هم می‌شود متصل شد به‌شان...به بابا می‌گویم ما این بالاییم...بالای شهر...ش...ه...ر...بابا می‌خندد و از جایی سبز می‌گوید:《ر...ه...ش...》انگار صدا به دیواره‌ای خورد و برگشت.ش...ه...ر...رفت و ر...ه...ش...برگشت.


_رَهِش عجب نام خوبی است برای اِیربُرن شدن و از زمین بلند شدن...


۲۳
مهر

آسمان


دلم می‌خواهد همه چیز دروغ باشد. تو هنوز زنده باشی، درِ تابوت دوباره باز بشود و ما تو را ببینیم که از خوابی دراز و دور بیدار می‌شوی و به ما لبخند می‌زنی.💔

باز سوار ماشین خودمان بشویم. از تونل دراز و تاریک عبور کنیم و در بیشه‌کلا باشیم. تو و امیر بدوید سمت دریا و من از دور نگاهتان کنم، برایتان لبخند بزنم...❤️


تیرماه ۱۳۸۱ 


آخرین سطر از #آسمان، دوران به روایت همسر شهید💛


"این قهرمان مردی است که من سال‌های درازی است که دوستش دارم. حالا خوب می‌دانم سهم تمام لیلی‌ها بی‌مجنون ماندن است..."


ارسالی از خانم رحمانی_دانشکده سلامت


۱۴
مهر

#فوق_العاده_است.

                         #حتمابخوانید

نقش بر آب

از رفتار ها و نگاه های مشکوکشان باید حدس میزدم که برنامه ای دارند.بعضی هاشان ما را که میدیدندمرموزانه به هم چشمک میزدند. مطمئن بودم نقشه ای دارند؛ اما در ذهنشان چه میگذشت نمیدانستم.تا اینکه رسیدیم به راهرویی که به اتاق جلسه ختم میشد.آنجا بود که دیگر دستشان رو شد.نامرد ها !حیله ی شیطنت آمیزی را طرح کرده بودند.در خیلی عرصه ها کم اورده بودند و حالا میخواستند با این رفتار ،خودشان را برتر و زیرک تر نشان دهند.

از دیدن درِ راهرو خشکم زده بود.آن را کوتاه ساخته بودند طوری که هرکس قصد ورود به راهرو را دارد مجبور شود 

#سرش_را_خم کند. سر خم کردن آن هم در مقابلِ.....؟احترام اجباری آن هم به یک شی بی ارزش؟!خودشان میدانستند ما به صاحب آن هم حاضر نبودیم تعظیم کنیم.دوربین هایشان را کاشته بودند آن طرف در که این صحنه را به تمام دنیا نشان بدهند.لحظات داشت به سرعت میگذشت.فرصتی برای اعتراض نبود. در را که نمیشد از جا کند.راه دیگری را هم برای عبور همراهان سراغ نداشتیم.دلم آشوب شده بود.قلبم داشت از جا کنده میشد. هر چه در توان داشتم به ذهنم فشار اوردم.اما فایده ای نداشت.تا آنموقع تجربه چنین برخوردهایی را نداشتم.این هم برای خودش جنگی بود.یک جنگ سیاسی.شکست در آن به معنای آبروریزی برای چندین میلیون نفر ایرانی بود.یکی به عربی داد زد:رئیس جمهوری اسلامی ایران وارد میشوند.سرم گیج رفت.ای کاش به این سفر نمی آمدم وچنین صحنه ای را هرگز نمیدیدم.آنها میخواستند در تمام دنیا مارا تحقیر کنند

و اینطوری به صدام روحیه بدهند.شیطنت ناجوانمردانه ای بود.آقا به همراه محافظین و هیئت همراه ، قدم به قدم به  در راهرو نزدیک تر میشد.چشمان میزبانان برقی زد.لبخند مرموزانه ای بر چهره شان نقش بست.

آقا نگاهی به در انداخت با این که نمیدانست آن طرف چه خبر است اما.....


۱۸
شهریور

شنام



#خلاصه_اثر

#شُنام

شنام خاطرات رزمنده‌ای  سپاهی و 16 ساله است که به کردستان اعزام میشود و در عملیات قله‌ی شُنام بسیاری از دوستانش شهید میشوند. او به همراه برادرش توسط  گروهک ضد انقلاب کومله اسیر میشود. برادرش در زندان به شهادت میرسد و خود او در معرض اعدام قرار میگیرد. او عاشق دختر 17_16 ساله کرد به نام شیلان میشود. شیلان به او کمک میکند، خبر شهادت برادرش را میدهد و از اعدام او جلوگیری میکند. بعد از یکسال از اسارت آزاد میشود و در سپاه کردستان میبیند که شیلان هم فرار کرده است.از او رفع اتهام میکند و میماند که او آزاد شود، او را به خانه‌ی دایی اش میرساند. به خانه‌ی خود در اسد آباد برمیگردد. یکماه بعد از آزادی برای آموزش به کرمانشاه میرود، ولی به جای پادگان به خانه‌ی دایی شیلان به سقز میرود.......


ارسالی از خانم تنهایی_دانشکده توانبخشی

۱۸
شهریور

کتاب جمعه


می‌گویند وقتی سَرِ برادران آقا محمد خان قاجار را که به امر او بدرود حیات گفته بودند برایش می‌آورند سر بریده را می‌گرفت و می‌بوسید و گریهٔ فراوانی می‌کرد و به ولیعهد و برادرزاده‌اش – فتحعلیخان، پسر حسن قلیخان، که به مناسبت هم اسمی با جدّش به او باباخان لقب داده بود – می‌گفت:


«من برای خاطر تو فلان فلان شده برادران خود را می‌کشم. این کارها برای آن است که تو راحت سلطنت کنی!»


کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۳

۰۷
شهریور


#معرفی_کتاب📕

#رهش


ر‌ه‌ش جدیدترین اثر رضا امیرخانی ،داستان زوجی معمار است با فرزندی که بیماری تنفسی دارد.امیرخانی در این کتاب به بیان اینکه چه اتفاقی برای شهر در حال رخ  دادن است می‌پردازد و آنچه که ما با تهران و خودمان میکنیم را به مجازاتی قدیمی به نام خودبس تشبیه می‌کند.

لیا ،شخصیت اصلی داستان، زنی میانسال است که با ساخت و ساز بی‌رویه مخالف است و به دنبال شهریست که در آن خانه‌های قدیمی مادربزرگ‌ها و باغ‌ها و فضاهای سبز جایشان را به برج‌ها نداده‌اند،بچه های همسایه بعدازظهرها در حیاط جمع می‌شوند و بازی می‌کنند و...

اما این شهر عوض شده‌است...


+داستانی گیرا و دلنشین دارد و نویسنده با تشبیهاتی که استفاده کرده، آن‌ را زیباتر کرده است. با خواندنش دوست دارید آن را ادامه دهید.پیشنهاد میکنم دوستانی که این کتاب را نخوانده‌اند،حتما به سراغش بروند.