هم‌اندیشان ۱۳۴۸

هم‌اندیشان راهی به سوی کتاب، فرهنگ، اندیشه

هم‌اندیشان ۱۳۴۸

هم‌اندیشان راهی به سوی کتاب، فرهنگ، اندیشه

هم‌اندیشان ۱۳۴۸

کارگروه دانشجویی کتاب و کتابخوانی انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی(ره)

هر کس که با کتاب‌ها 🌺🍃
آرامش یابد، 🌺🍃
راحتی و آسایش از او سلب نمی‌گردد. 🌺🍃

🍃 "امام علی(ع)"🍃

این صفحه توسط یکی از اعضای گروه هم‌اندیشان مدیریت می‌شود.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

نم نم آفتاب

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ب.ظ

#برشی_از_کتاب 📚

رئیس ها و دفتر ها!

حالا خوب است فقط دوسال است از پیروزی انقلاب می گذرد آن وقت این قدر قیافه میگیرد. انگار از دماغ فیل افتاده! انقلاب کردیم که بگوییم 

مقام ها ی مادی و دنیایی ارزشی ندارد و فقط بهانه ای است برای خدمت بیشتر و... اما همین اول کار، خوب ماهیت خودشان را نشان دادند.معلوم شد این شعار ها یعنی فقط کشک!

آقایان دنبال پست و مقام خودشان بودند.برای همین هم به جان شاه افتادند. والّا کی دلش برا مردم سوخته؟

کی دنبال خدمت است؟! نمونه اش همین اقا.انگار نه انگار به خاطر جنگ آمده جبهه.اصلا وظیفش هست بیاید خط مقدم. رفته یک گوشه جای بی خطر ،دفتر دستک راه انداخته که مثلا دارد جنگ را فرماندهی میکند. 

ای کلابردار....!من ساده لوح را بگو که میخواستم مسائل مهم مربوط به جنگ را با او درمیان بگذارم. حالا که مرا در تشکیلاتش سر کار گذاشتند میروم پیش نماینده امام.وای به حالش اگر او هم قیافه بگیرد و رئیس های دفترش مرا دست به سر کنند. آن موقع پته همشان را میریزم روی آب. طاغوت که شاخ دم ندارد. همین ادا اطوار هاست دیگر.خدا به این یکی رحم کند.و الّا همه عصبانیتم را سر او خالی میکنم.کار شخصی که ندارم. بخاطر همین آب و خاک دارم جوش میزنم.آنوقت آقایان سردمدار نظام  در منطقه جنگی هم دست از امروز و فردا کردنشان بر نمیدارند....میدانم چه بلایی سرشان بیاورم... وارد سالن میشوم.روی تخت سربازی  نشسته و در خطوط سیاه کاغذ هایش فرورفته است.باید با تحکم صحبت کنم.جوری که بترسد و و دفتر نماینده امام را نشانم دهد.آنوقت دیگر نیاز به هماهنگی و وقت قبلی و... نیست.سرم را میگذارم پایین و می روم داخل . میایستم گلویی صاف میکنم .زور میزنم صدایم کلفت شود و هوار میکشم...جناب با شما هستم. مرا به دفتر امام راهنمایی کنید همین الآن...

سرش را بالا می آورد.انگار هنوز غرق نوشته هاست.عینکش را جا به جا کرده و سر تا پایم را وراندازمیکند.

برافروختگی مرا که می بیند تبسمی میکند. 

_سلام علیکم  برادر.خودم هستم.امرتان.. ؟

خشکم زده بود.او خییلی با بنی صدر فرق داشت.نماینده امام بود


#نم‌نم_آفتاب(سید حمید مشتاقی نیا)

_داستان های کوتاه زندگی رهبر_


ارسالی از خانم تنهایی_دانشکده توانبخشی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی