هم‌اندیشان ۱۳۴۸

هم‌اندیشان راهی به سوی کتاب، فرهنگ، اندیشه

هم‌اندیشان ۱۳۴۸

هم‌اندیشان راهی به سوی کتاب، فرهنگ، اندیشه

هم‌اندیشان ۱۳۴۸

کارگروه دانشجویی کتاب و کتابخوانی انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی(ره)

هر کس که با کتاب‌ها 🌺🍃
آرامش یابد، 🌺🍃
راحتی و آسایش از او سلب نمی‌گردد. 🌺🍃

🍃 "امام علی(ع)"🍃

این صفحه توسط یکی از اعضای گروه هم‌اندیشان مدیریت می‌شود.

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

دانشمندان چگونه مطالعه می‌کنند؟

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۳۶ ق.ظ

دانشمندان چگونه مطالعه می‌کنند؟

 

سلام 👋 با مطالب زنجیره ای چهارشنبه های هم اندیشانی همراه باشید !!!

🔶 قسمت اول : دانشمندان 🤯 چگونه مطالعه میکنند !؟ 🔸قصه از کجا شروع شد؟! بیایید کمی دقیق تر و از نزدیک، زندگیِ علمیِ این آقای اهل کتاب را که روزگاری، حساب و کتاب های بالا را با خودش می کرد، ورق بزنیم، تا در انتهای ماجرا به روشهای مطالعه و یادگیری برسیم؛ او خیلی عاشق فهمیدن است. از بچگی دلش می خواست از همه چیز سر در بیاورد. گاهی توی پریز برق آب می ریخت تا ببیند چه اتفاقی می افتد؛ گاهی پشت تلویزیون سرک می کشید تا آدم های توی تلویزیون را پیدا کند؛ گاهی توی باک ماشین بابا نوشابه می ریخت شاید گاز نوشابه سرعت ماشین را بیشتر کند؛ گاهی هم که موشی در آشپزخانه، دُم به تله می داد، با تیغ، تشریحش می کرد تا ببیند دوستش راست گفته بود که موش ها دو تا قلب دارند؟! روی دیوار اتاقش هم عکس اینشتین را چسبانده بود. همان که به سمت دوربین زبان دراز کرده است. با تقلید از همان عکس مدام زبانش را برای این و آن دراز می کرد. شاید فکر می کرد قدمِ آخر دانشمند شدن را باید همین اول بردارد! پدرش دعوایش می کرد اما مادرش قربان صدقه اش می رفت و اسپند دور سرش دود می کرد. آخر همه می گفتند که پسرش بالاخره دانشمندی چیزی خواهد شد. البته اگر از حوادث روزگار که زیاد هم برای او پیش می آمدند، جان سالم به در ببرد. کم کم که سر به راه تر شد و از کوچه ها راهش را به مدرسه و کانون و فرهنگسرا و این جور جاها کج کرد، فهمید که بیشتر از موش و مورچه، به ماه و ستاره علاقه دارد. آسمان شب (که البته در شهر آنها به خاطر نورهای پراکنده در همه جا، اصلاً دیده نمی شد!) برایش مسحور کننده بود. عکس های مجله های علمی، او را به فضا می برد. گاهی به ماه سفر می کرد و گاهی سر از مریخ در می آورد. رؤیاهایش از همه ی فضانورد ها گنده تر بود؛ آخر او می خواست به خودِ خورشید سفر کند. چون فکر می کرد آنجا دیگر به لامپ نیازی ندارد! عشق آسمان و ستاره و کهکشان و تلسکوپ و کویر و بقیه ی موارد، تا یکی دو سال مانده به دانشگاه، همراهش بود. نه که بعد از بین برود، نه! ولی سؤال های گُنده تری به ذهنش خطور کرده بود. شاید هم بیشتر گیج کننده بودند تا گُنده!‼️

 

این داستان ادامه دارد .......‼️

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی